^تک پارتی جدید از جیمین^
صبح شده بود..
نور آفتاب از پنجره نمایان شده بود!..
بعد از اینکه کش و قوصی به بدنت دادی..سعی در بیدار کردن جیمین داشتی.
جیمین همسرت بود و همینطور استادت،
همیشه بهت میگفت: درست رو بخون
و توام از درس خوشت نمیومد!
بالاخره تونستی بیدارش کنی..
با چشمای نیمه باز و صدایی خوابالود لب زد: چیشده؟
هانا: یااااا..مثلا باید بریم مدرسه هااا*دست به کمر
پسر..خندید و ادامه داد: باشه باشه..آروم باش جوجه فلفلی.
این لقبی بود که همیشه باهاش صدات میکرد و تو هم عاشقش بودی..
هانا: خب من میرم صبحونه رو آماده کنم..بیام ببینم باز خوابیدی میزنمتاا
جیمین: باشه باشه..نزن*خنده
وارد کلاس شدی..جیمین رفته بود دفتر دبیر ها..
سر جات نشستی..دقیقا جات روبهروی جیمین بود..یعنی میز معلم
چند دقیقه بعد..جیمین وارد کلاس شد..
همه بلند شدن و بعد از چندثانیه نشستن..
جیمین: ممنونم..صبحتون بخیر..امروز قرار هست امتحان تاریخ بگیرم از شما ها...درسته؟
همه یک صدا گفتن: بله
جیمین: خب..هانا..بیا برگه هارو پخش کن..
بلند شدی و رفتی برگه هارو از دستش گرفتی و شروع کردی به پخش کردن..
بعد از اینکه برگه هارو پخش کردی..نشستی و شروع کردی امتحان رو..
جیمین: محض اطلاع..از من کمک نخواید..اگر هم میخواید..فقط یکبار جوابتون رو میدم.
با خودت گفتی: بدبخت شدم!
نصف کلاس امتحانشون رو تموم کرده بودن و تو مونده بودی با چندنفر..
با صدایی آروم طوری که فقط خودت بشنوی لب زدی: همینقدر بلدم میخواد بخواد..نمیخواد هم نخواد.
بلند شدی و برگت رو دادی
هانا: بفرمایید*چشمغره
پسر..خندش گرفته بود..اما ظاهرش رو حفظ کرد:ممنون
توی ماشین بودید و در راه خونه بودید..
جیمین: جوجه فلفلی؟..
هانا: .........
جیمین: یااا..قهر نکن دیگه
با حالتی مظلوم این رو گفت که با صدایی بلند جوابش رو دادی: جیمین..تو میدونستی من اون سوالات رو مشکل دارم..پس واسه چی اون سوالات رو دادی؟
کمکم بغض گلوت رو گرفت..
جیمین: واقعا اون هارو بلد نبودی؟
با صدایی که معلوم بود بغض داری لب زدی: نه
جیمین: جوجه فلفلی ِمن!..من عذرمیخوام..دفعه بعدی هرچی تو بگی
لبخندی زد و گونهت رو نوازش کرد.
هانا: باشه..از اونجایی که من بخشندهام میبخشم
تک خنده ای کرد: ممنونم خانم بخشنده
با خنده لب زدی: خواهش میکنم استاد پارک.
خیلیییی مزخرف شد..
ولی شما حمایت کنید..منتظر نظراتتون هستم:)
بوسس:>
نور آفتاب از پنجره نمایان شده بود!..
بعد از اینکه کش و قوصی به بدنت دادی..سعی در بیدار کردن جیمین داشتی.
جیمین همسرت بود و همینطور استادت،
همیشه بهت میگفت: درست رو بخون
و توام از درس خوشت نمیومد!
بالاخره تونستی بیدارش کنی..
با چشمای نیمه باز و صدایی خوابالود لب زد: چیشده؟
هانا: یااااا..مثلا باید بریم مدرسه هااا*دست به کمر
پسر..خندید و ادامه داد: باشه باشه..آروم باش جوجه فلفلی.
این لقبی بود که همیشه باهاش صدات میکرد و تو هم عاشقش بودی..
هانا: خب من میرم صبحونه رو آماده کنم..بیام ببینم باز خوابیدی میزنمتاا
جیمین: باشه باشه..نزن*خنده
وارد کلاس شدی..جیمین رفته بود دفتر دبیر ها..
سر جات نشستی..دقیقا جات روبهروی جیمین بود..یعنی میز معلم
چند دقیقه بعد..جیمین وارد کلاس شد..
همه بلند شدن و بعد از چندثانیه نشستن..
جیمین: ممنونم..صبحتون بخیر..امروز قرار هست امتحان تاریخ بگیرم از شما ها...درسته؟
همه یک صدا گفتن: بله
جیمین: خب..هانا..بیا برگه هارو پخش کن..
بلند شدی و رفتی برگه هارو از دستش گرفتی و شروع کردی به پخش کردن..
بعد از اینکه برگه هارو پخش کردی..نشستی و شروع کردی امتحان رو..
جیمین: محض اطلاع..از من کمک نخواید..اگر هم میخواید..فقط یکبار جوابتون رو میدم.
با خودت گفتی: بدبخت شدم!
نصف کلاس امتحانشون رو تموم کرده بودن و تو مونده بودی با چندنفر..
با صدایی آروم طوری که فقط خودت بشنوی لب زدی: همینقدر بلدم میخواد بخواد..نمیخواد هم نخواد.
بلند شدی و برگت رو دادی
هانا: بفرمایید*چشمغره
پسر..خندش گرفته بود..اما ظاهرش رو حفظ کرد:ممنون
توی ماشین بودید و در راه خونه بودید..
جیمین: جوجه فلفلی؟..
هانا: .........
جیمین: یااا..قهر نکن دیگه
با حالتی مظلوم این رو گفت که با صدایی بلند جوابش رو دادی: جیمین..تو میدونستی من اون سوالات رو مشکل دارم..پس واسه چی اون سوالات رو دادی؟
کمکم بغض گلوت رو گرفت..
جیمین: واقعا اون هارو بلد نبودی؟
با صدایی که معلوم بود بغض داری لب زدی: نه
جیمین: جوجه فلفلی ِمن!..من عذرمیخوام..دفعه بعدی هرچی تو بگی
لبخندی زد و گونهت رو نوازش کرد.
هانا: باشه..از اونجایی که من بخشندهام میبخشم
تک خنده ای کرد: ممنونم خانم بخشنده
با خنده لب زدی: خواهش میکنم استاد پارک.
خیلیییی مزخرف شد..
ولی شما حمایت کنید..منتظر نظراتتون هستم:)
بوسس:>
- ۴۲.۹k
- ۰۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط